عشق
عشق



داستان عاشقانه واقعی...... جالب

فیروزه

 

یادش آمد که یک روز امیر به او می گفت : «  فیروزه , دلم می خواهد برای هم نامه بنویسیم , از احساسمون بگیم , باور کن این نامه ها حکم یک گنج رو برمون پیدا می کنه . »  لبخند تلخی بر چهره زن نشست . دفتر را ورق زد , چه گنجی ! گنجی خاک گرفته ……

 

بلند شد و مقابل آیینه ایستاد . در چشمان زلال آیینه خیره شد . زیبا بود , مثل همیشه . هنوز همان « فیروزه » بود . هنوز هم اگر گیسوانش را افشان می کرد , مثل آبشاری طلایی روی شانه هایش جاری می شد . هنوز هم اگر سرمه به چشمانش می کشید جام زلال دیدگانش پر از ناز می شد .  هنوز اگر گونه هایش را سرخ می کرد زیبا می شد … مثل گذشته , زیبا … هنوز هم چشمانش مثل دریا بود . هنوز همان فیروزه بود . همان فیروزه که امیر عاشقش بود . یک لحظه دلش لرزید وقتی به یاد گذشته افتاد . وقتی امیر عاشقانه به او خیره می شد و می گفت : « فیروزه تو ماه منی , عزیز دلمی , خوشگل منی … »  و او غرق در شادی

 می شد . هنوز هم وقتی می خندید زیبا می شد زیباتر از همیشه . یادش آمد که امیر عاشق این خنده ها بود .

هنوز هم با خنده زیبا می شد . اما نه .. نه , دیگر نه ! چون دیگر نمی خندید مدتها بود نخندیده بود. مدتها بود که دیگر اثری از آن فیروزه شاد باقی نمانده بود , او دیگر دختر خندان و شاداب دیروز نبود , امروز زنی افسرده و تکیده در مقابل آیینه ایستاده بود و گویی به تمام روزهای قشنگ گذشته پوزخند می زد . امیر رفت … امیر او را تنها گذاشت . اما چرا ؟ مگر امیر عاشق نبود ؟ مگر امیر بارها به او نگفته بود حتی لحظه ای بدون او نمی تواند زندگی کند , مگر امیر نگفته بود لحظه ای تنهایش نمی گذارد … پس چرا امیر رفته بود ؟ چرا او را تنها گذاشته بود ؟! قطره اشکی شتابان بر روی گونه اش چکید و زیر چانه اش پنهان شد . آرام از مقبل آیینه کنار رفت و پشت میزش نشست . قلم را برداشت و دفترش را باز کرد . همان دفتری که بی صدا و خاموش , درد دلها و حرفهایش را بر جان سپید خود

 می پذیرفت و از رنج و درد او سیاه و خط خطی  می شد … همان سنگ صبور خاموشی که پس از رفتن امیر همدمش شده بود ….

شروع به نوشتن کرد :   نامه دویست و پنجم … امیر عزیزم سلام … سلام مهربانم .. عزیزتر از جانم … این یکی دیگر از نامه هایی است که برای تو می نویسم … برای تو

بی وفا .. امروز برای چند صدمین بار به یاد تو افتادم و روزهای قشنگمان … به یاد روزهایی که هنوز قلبت با عشق آشنا بود .. روزهای قشنگی که من دختر رویاهایت بودم و تو شاهزاده آرزوهایم …

 آه امیر .. چطور توانستی ؟ چطور رازی شدی که تنهایم بگذاری و دلم را بشکنی و بروی ؟ آخر به کدامین جرم ناکرده , مرا محکوم کردی و رفتی ؟ تو که می گفتی تحمل دیدن غم مرا نداری .. اما حالا تو رفته ای تنهایم گذاشته ای .. من غمگینم , اشک می ریزم , تنهایم , .. اما تو .. اما شاید تو دیگر عاشق نیستی .. چون دلت نمی سوزد .. ناراحت نمی شوی و … آه امیر ! امیر من ….

دفتر را بست و به کناری گذاشت . اشک در جام دیدگانش می جوشید . به یاد گذشته افتاد ؛ به یاد آن روزی که نجیب ترین و برازنده ترین پسر کلاس _ امیر _ به خواستگاری زیباترین و مهربانترین دختر کلاس _ فیروزه _ آمد . آن روز رویایی !

وقتی امیر به او گفت که مدتهاست در دام عشقش گرفتار شده , وقتی که گفت ماههاست که دریای چشمانش چون غریقی هراسان به این سو آن سو می رود , وقتی که گفت عاشقانه دوستش دارد , وقتی گفت … فیروزه غرق در شادی شد ! فیروزه هم می خواست بگوید که مدتهاست حس غریبی در دلش جوانه زده است , مدتهاست که او هم گرفتار شده و انتظار

 می کشد , انتظار روزی که این حرفها را از امیر بشنود و آن روز , آن روز رویایی همان روز بود  !

طولی نکشید که با موافقت خانواده ها , امیر و فیروزه نامزد شدند . دوران طلایی نامزدی آنها

 پر بود از حرفهای قشنگ و عاشقانه … وقتی امیر به او خیره می شد , وقتی او را فرشته خطاب می کرد , وقتی به شوخی می گفت : « فیروزه ! دریای چشمات , از اون دریاهاست که اگر آدم توش گیر بیفته حتما غرق می شه , زنده موندن توش نیست , فیروزه ! من الان مدتهاست که مردم , توی دریای چشمات غرق شدم . » او می خندید اما امیر دست بردار نبود .. امیر آنقدر از زیبایی او تعریف می کرد که او از خجالت سرخ می شد … و آن وقت امیر بود که می خندید .

 

کشوی میزش را جلو کشید و دفتری قدیمی را بیرون آورد . دستی بر جلدش کشید و بازش کرد . دفتر خاطرات قدیمی اش ! همان دفتری که گوشه تمام صفحه هایش عکس شمع و  گل و پروانه بود .. یادش آمد که یک روز امیر به او می گفت : « فیروزه , دلم می خواهد برای هم نامه  بنویسیم , از احساسمون بگیم , باور کن این نامه ها حکم یک گنج رو برمون پیدا می کنه . » لبخند تلخی بر چهره زن نشست . دفتر را ورق زد , چه گنجی ! گنجی خاک گرفته ……

  گنجش , خاطراتش , احساسش , نامه هایش … !  اشک بر چشمانش جوشید و بر گونه هایش دوید , تاریخ نامه را نگاه کرد , نامه را 5 سال قبل نوشته بود , در دوران نامزدی با عشق نوشته بود , با احساسی پاک ! برای امیر… نوشته بود  : « نمی دانم , نمیدانم  چه بگویم ؟ هر گاه که یادت در آغوش لحظه هایم به رقص در می آید , قلبم با کلام شیرین سکوت , فقط تو را می خواند. تو را می خواهم با تمام قلب و روحم ! تو را که از من با من مهربانتری . تو را که در چارچوب نگاهت , مهربانیت قاب شده و با هر لبخندت هزاران پروانه شوق در دلم به پرواز در می آید . با من چه کردی ؟ با من چه کردی ای آشنای غریب و ای غریب آشنا ؟ با من چه کردی که اینگونه از دیار خود کوچیدم و به دیار عشق خزیدم ؟ با من چه کردی که پشت پا زدم به هر آنچه می خواستم و فقط تو را برگزیدم ؟ با من چه کردی ؟ لحظه ای نگاهت را به چشمانم ببخش , مهرت را به قلبم و حضورت را به لحظه هایم , تا با تمام وجود تو را و حضورت را احساس کنم و مست عشق شوم .

آوای مهر را که نواختی محسور شدم . وقتی به سویم آمدی با کوله باری از عشق , با سبدی از گلهای سرخ لبخند با یک دنیا صداقت با یک جهان وفا و با بیانی سرشار از کلمات عاشقانه زیبا … سحر و جادو شدم … تو را یافتم و از همه چیز گسستم . تو گنجینه عشق را در دل و یاقوت لبخند را بر لب داشتی و من چشم بستم بر هر آنچه غیر تو بود .

آه ای غریبه … با من چه کردی ؟! .. » سیلاب اشک گونه هایش را می شست و بی رحمانه جاری می شد بر مسیر چهره تکیده اش ! قلبش از درد فشرده می شد و یک سؤال مدام در ذهنش تکرار می شد « چرا ؟ چرا امیر رفت ؟ چرا او را تنها گذاشت .. ؟ » جوابی نداشت . این سؤال بی جواب را هزاران بار از خودش پرسیده بود . اما ذهنش جوابی برای این سؤال نداشت , هر بار با طرح این سؤال , از روی ناتوانی , اشک را بر دیدگانش و غم را به قلبش می بخشید . تنها بود , تنها , تنهاتر از همیشه ! یاد روز عروسی شان افتاد . در لباس عروسی واقعا فرشته شده بود . این را امیر می گفت . گیسوان طلایی اش زیر امواج زرین آفتاب می درخشید , دریای زلال چشمانش, آرام بود و بر روی زندگی می خندید , و چهره اش مهربان و زیبا در قاب نگاه امیر

 می درخشید , وقتی دست در دست هم در میان هلهله و هیاهوی مهمانان وارد تالار شدند , امیر آرام زیر گوشش گفت : « فیروزه خیلی میخوامت , خیلی … » و او در نگاه امیر خیره شد , امیر لبخند مهربانی زد و ادامه داد : « تو فیروزه منی , نگین انگشتر قلبم , تو مال منی , تا همیشه , تا ابد , تا وقتی هستم ….! » پس چه شد ؟ چه شد آن همه عشق ؟ آن همه حرفهای قشنگ ؟ حالا چرا فیروزه تنها بود ؟ چرا ؟؟؟؟ اشک امانش را بریده بود . طاقت نیاورد و دوباره شروع کرد . شروع به نوشتن : «امروز از تو رنجیده ام , دلم شکسته , احساس می کنم که تنهاهستم , تنها تر از همیشه ! خود را با چه فریفته ام من ؟!! با پیکر

بی جان عشق یا روح نا آرام تنهایی ام ؟؟ عشق را به من دادی و زندگی را از من گرفتی , از این رو لحظه هایم را هر دم به مسلخ می برم و قربانی می کنم با دشنه یاد تو .. دقایق را به هم می دوزم با نام تو … با سر انگشت خیالم , تصویرت را بر آیینه غبار گرفته ذهنم , حک مکنم … هر دم موسیقی یاد تو , در گوش لحظه هایم نجوا می شود … تو را می خواهم … اما تو با من چه می کنی ؟ چرا بلور قلبم را می شکنی با سنگ  بی وفایی ؟ چرا چشمانم را منتظر می گذاری بر جاده زمان ؟ چرا چشمانم را بارانی می کنی با بی خبری ؟ این دل را نشکن که دل شکسته را یارای تپیدن نیست . دل شکسته توان در آغوش کشیدن عشق را ندارد . دل شکسته چون پیکری بی جان است که حتی دمیدن روح عشق نمی تواند او را به زندگی بازگرداند با من چه می کنی تو ؟ با من چه می کنی ؟ با رنگ زلال اشک بر بوم

 گونه هایم تصویر روشنی از تنهایی می کشم . تنها مانده ام .. تنها تر از همیشه … من تو را یافته بودم , تازه مفهوم عشق را فهمیده بودم .. تازه از تنهایی بریده بودم ,

 تازه …آرامش را در آغوش عشق تجربه کردم , روشنی را در چشمان صادقت دیدم .. حلاوت با تو بودن را در کام جانم حس کردم , آه , چه لذت بخش بود .. چه دلخواه بود … تجربه عشق .. اما …

اما تو رمیدی _ عشقت چون غزالی باد پا از صحرای دلم گریخت ..یادت چون کبوتری سپید از بام ذهنم پر کشید … مهرت , چون غنچه ای سرخ , در باغچه دلم پژمرد .. و من مردم .. با رفتن تو , زندگی ام رفت .. نابود شدم … سوختم در آتش فراق و جز خاکستری از من باقی نماند .. »

اشک بی پروا بر گونه هایش جاری می شد . چنگال درد قلبش را می فشرد . هوای اتاق سنگین بود . فریادی به قدمت تمام روزهای تنهایی اش در گلویش شکست و نا گاه فریاد بر آورد :

 امیر !!!!

 چند لحظه بعد دختر جوانی هراسان به داخل اتاق دوید و فیروزه را که از شدت گریه و بغض

 می لرزید در آغوش گرفت و با لحنی حاکی از نگرانی و همدردی گفت :

 « چی شده فیروزه جون ! » فیروزه فقط اشک می ریخت . دختر گونه اش را بوسید و گفت : «آروم باش عزیزم ! آروم !» چند دقیقه بعد فیروزه روی تخت آروم گرفته بود و به خاطر آرام بخش قوی که به او تزریق شده بود , پلکهایش سنگینی می کرد ,بعد از مدتی به خواب رفت . دخترک نگاه غمباری به فیروزه کرد و سری از روی تأسف تکان داد و از اتاق بیرون رفت . چند روز گذشت . فیروزه توی حیاط قدم می زد . تنها ! گاهی می ایستاد و مدتها به بوته گل سرخ , به آسمان و یا به پرنده ای خیره می شد  . در تمام این مدت که دخترک جوان که میترا نام داشت از پنجره به او نگاه می کرد . در همین هنگام زن مسنی وارد اتاق شد و آرام گفت : _ خانم جعفری , چه کار می کنید ؟ میترا برگشت , لبخندی تحویل زن داد و بعد با لحنی محزون گفت : _ هیچی ! فیروزه را نگاه می کردم . الان یک هفته ای هست که به اینجا آمده ام , در تمام این مدت رفتارهای فیروزه را زیر نظر داشته ام . یک جوری دلم براش می سوزه , اما .. اما نمی دونم چکار می تونم براش بکنم , خانم احمدی ؟

 زن مسن به طرف پنجره آمد . نگاهی به بیرون و فیروزه انداخت و بعد سری تکان داد و آرام گفت : هیچ کس نمی تونه براش کاری بکنه , هیچ کس !

دختر گفت : اما یه راهی وجود داره … خانم احمدی با ناراحتی نگاهی به دختر کرد و

 گفت : آره راهی هست !

 دختر مشتاقانه گفت : چه راهی ؟ خانم احمدی پوزخندی زد و گفت : اینکه امیر برگرده … شوهرش را می گم ..

دختر گفت : من برش می گردونم . پیداش می کنم , هر جا که باشه ! من قصه عاشقی آنها را کم و بیش از پرستارها شنیده ام وقتی امیر ترکش کرده , حالش اینطوری شده و کارش به تیمارستان کشیده …!

خانم احمدی گفت : خوبه ! توی یک هفته اطلاعات خوبی به دست آوردی . دخترک لبخندی زد و آرام گفت : راستش خیلی دلم می خواست بدونم که یه زن به این خوشگلی و جوونی مثل فیروزه چرا باید کارش به تیمارستان کشیده بشه ؟ ! تا اینکه فهمیدم شوهرش ترکش کرده ! معلومه خیلی عاشق بوده خانم احمدی مگه نه؟ !

خانم احمدی در تأیید حرف او لبخند محزونی زد و سرش را تکان داد .

دخترک ادامه داد : اما من می خوام کمکش کنم هر طوری شده شوهرش رو پیدا کنم.

خانم احمدی گفت : اگه قرار به برگشتن و پیدا کردن بود تا الان خودش هزار بار پیداش کرده بود .

میترا با اعتماد به نفس گفت : خوب فیروزه احساساتی شده از اینکه شوهرش ترکش کرده , ناراحت بوده .. نمی تونسته … ! اما من میتونم از زیر سنگم که شده پیداش می کنم …..

خانم احمدی با همان لبخند محزون ادامه داد : جای خوبیه ! زدی تو خال ! نشونی ات درست بود !دختر با تعجب گفت : نشونی ؟ کدوم نشونی ؟!! من که هنوز شروع نکرده ام …

خانم احمدی گفت : اما شروع نکرده پیداش کردی نشونی که گفتی درست بود .. زیر سنگ ! دخترم , شوهر فیروزه فوت کرده , یک ساله که فوت کرده !

دخترک با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده بود به خانم احمدی خیره شده بود ..

خانم احمدی در حالی که سعی می کرد از ریزش اشکهاش جلوگیری کنه گفت : یک سال قبل شوهر فیروزه تو یه تصادف کشته شد . اما فیروزه با این مساله کنار نیومد , باور نکرد . شاید ترجیح داد که فکر کنه شوهرش ترکش کرده تا اینکه مرگش را باور کنه , اون اینقدر خودش را درگیر این خیالات کرد که حالا دیگه باورش شده شوهرش ترکش کرده , حالا هر روز میشینه و براش نامه می نویسه , از بی وفایی اش شکایت می کنه , حتی گاهی دعواش

 می کنه ! صداش می کنه …

 فیروزه .. فیروزه الان دیگه با این نامه ها دلخوشه … تلاش ما تا الان هیچ فایده ای نداشته , انگار خودش دلش می خواد با همین خیال زندگی کنه …. چشمان دخترک طوفانی بود , اشک مسیر گونه اش را میشست و بی پروا جاری می شد . حالا دیگر واقعا دلش برای فیروزه می سوخت ..!!!؟؟؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,

|
 


به وبلاگ من خوش آمدید امید وار م خوشتان بیاید


 

ایمان

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق و آدرس eman007.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





جهان فوتبال
saman kocholo
عشق یک طرفه
تعامل
دیمیت
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

 

 

نفس........
سام ونرگس
صحنه ی خیالی
در خت تنها
جالب
داستان عاشقانه واقعی...... جالب
قایق
دلتنگی
بغض
عاشقم
زیباترین جملات عاشقانه
زیبا وجذاب
عاشقانه
.....برای عاشقان
داستان عاشقانه واقعی...... جالب
بهترین داستان های عاشقانه
نشانه های علاقه
زیباترین جملات عاشقانه

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 13345
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1